داستان خواندنی زنی کارآفرین که با تلاش زندگیاش را زیر و رو کرد
عصرکاسپین / «زهره حکیمی» با تولید و عرضه محصولات محلی و خانگی، برای ۲۰۰ زن و مرد روستایی به طور مستقیم و غیرمستقیم در یک روستای دورافتاده در استان گیلان کارآفرینی کرده است.
شاید حرف زدن درباره شروع یک کار اقتصادی، خیلی ساده باشد و بتوانیم همین جا که نشستهایم درباره کارهای جورواجور که قرار است انجام دهیم صحبت کنیم. اما همه اینها تا به عرصه عمل نرسد تنها حرف است. اگر قرار باشد حرف به عمل برسد و این دو کلمه سه حرفی به هم بپیوندند باید تلاش کرد و کلی زحمت کشید. موضوعی که با شنیدن وصف فعالیت اقتصادی «زهره حکیمی» در یک روستای دورافتاده در استان گیلان معنا پیدا میکند؛ کسی که به واسطه تولید و عرضه محصولات محلی و خانگی برای دویست زن و مرد روستایی به طور مستقیم و غیرمستقیم کارآفرینی کرده است. سرتاسر زندگی این بانوی کارآفرین، مملو از سختیهای کار و تجربههایی است که به زبانی ساده برایمان بیان میکند.
«در کار باید صادق بود. به صراحت میگویم که متاسفانه این در کسب امروز فراموش شده است. از آن گذشته، کسانی را که برایم کار میکنند رفیق صدا میزنم؛ چون اصل و اساس و سرمایه، همین افراد هستند که باعث پیشرفت کار میشود.»
به سخت کار کردن عادت دارم
اگر از کمربندی شهر ساحلی کلاچای در مسیر سرسبز شالیزارها به طرف رحیم آباد حرکت کنیم، بعد از ۱۲ کیلومتر به میدان کوچک ده «گلدشت» می رسیم؛ جایی که وقتی سراغ خانم حکیمی را از اولین نفرمیگیریم، یک راست مسیر کارگاه خانگی اش را نشانمان میدهند. خانهای روستایی در انتهای یک کوچه باغ خاکی. در خانه، اولین و تنها تصویری که به چشم میآید، تکاپوی تعداد زیادی زن با لباسهای فرم یکدست است که بیوقفه مشغول کار هستند. تشخیص دادن زهره خانم در بین زنانی که در حال کارند، دشوار است. چون برخلاف تصور که صاحبان کار معمولا کارهای سادهتر را انجام میدهند، او مشغول انجام دادن سختترین کار در کارگاه، یعنی سرخ کردن سبزی، آن هم در گرمای ۴۵درجه هواست. نگاه حیرت زده ما را که میبیند لبخندی میزند و میگوید: «به کارهای سخت عادت دارم.»
کارش که تمام میشود همچنان که تلفنهایش که مرتب در حال زنگ خوردن است با حوصله پاسخ میدهد. بیشتر تماسها، از مشتریها است یا زنان روستایی که می خواهند محصولاتشان را به او بفروشند. در حال سفارش گرفتن از مشتری است که راهنماییمان میکند در گوشه ای از حیاط بنشینیم؛ اما زنگهای پشت هم تلفنهایش امان صحبت نمیدهد. دست آخر مجبور میشود تلفنش را به یکی از همکارانش دهد تا بتوانیم صحبت کنیم. بدون مقدمه خودش را معرفی میکند و درباره کاری که انجام داده است توضیح میدهد: «همه آن چیزی را که اینجا میبینید تنهایی به دست آوردهام. کار اصلی ما سبزی خردکنی بود؛ اما رفته رفته کارمان گسترش پیدا کرد. اوایل که کار را شروع کردم تنها بودم ولی اکنون صدنفر مستقیم اینجا کار میکنند و صدنفر هم در خانه و به شکلهای دیگر فعالیت دارند.»
حسرتهایی که گذشت
اما داستان زندگی زهره خانم به همین سادگی نیست که درباره نتیجه کارش توضیح میدهد؛ بلکه از سالها پیش شروع میشود؛ زمانیکه همسرش، او را با دو فرزند کوچک تنها میگذارد و به خارج از کشور میرود.
زهره خانم میگوید: «وقتی همسرم به خارج رفت، پسرانم ۴ و ۶ساله بودند. خیلی سخت بود. هیچ چیز برای زندگی نداشتیم. گاهی وقتها حتی نان شب هم نداشتیم. ولی اجازه نمیدادم کسی متوجه شود. پدرم خانه کوچکی در روستا به من داد تا سقفی داشته باشم. برای درآوردن خرج زندگی، در شالیزار، باغ چای و خانه مردم کار میکردم. حاضر نبودم از کسی برای گذران زندگی کمک بگیرم. بعد از چند وقت همسرم پیغام داد که من هم پیش او بروم. ولی چون از اول هم با این کار مخالف بودم نرفتم. گفتم وقتی من نروم او هم باز میگردد. ولی بعد از چند سال هیچ خبری از او نشد و من همچنان با سختی زندگی را پیش میبردم.» زهره خانم وقتی خبری از همسرش خبری نمیشود، غیابی از او جدا می شود و زندگیاش را به تنهایی به دوش میکشد.
وقتی تنها حسرت زندگی چیزهای کوچک و عادی میشود که به دست آوردن هر یک هم سختترین کار دنیا باشد. لحظات دشوارتر میگذرد و اینگونه خاطرات تلخ، یکی پس از دیگری رقم میخورد: «زیاد دوست ندارم درباره گذشته صحبت کنم. البته در عین اینکه حالم را خراب میکند و اشکم را درمیآورد، انگیزه دوباره در وجودم ایجاد میکند. یادم میآید یکبار از سر زمین، به خانه میآمدم. هوا خیلی گرم بود. تمام مسیر شالیزار تا روستا را پیاده آمده بودم. خیلی تشنه بودم. دست یک نفر هندوانه دیدم. خیلی دلم میخواست ولی جز برای خرید غذا، پول دیگری نداشتم. باورتان نمیشود تمام سال دلم میخواست یک هندوانه بخرم ولی نمیتوانستم. تابستان سال بعد آنقدر کار کردم تا بتوانم به جز غذا یک هندوانه هم بخرم.»
باید کاری میکردم
«مگر میشود؟» جمله تمام کسانی است که با فعالیت اقتصادی زهره خانم روبه رو میشوند. زنان روستایی سبزیجات محلی و انواع محصولات را بعد از برداشت در اختیار او و همکارانش میگذارند و آنها هم با سلیقه، آماده و با حداقل سود به مشتریان عرضه میکنند. به واسطه این فعالیت کارآفرینی رونق اقتصادی قابل توجهی در روستا اتفاق افتاده است. اتفاقات خوبی که با سرمایه اولیه جالبی آغاز شدهاست: « با ۱۲۰هزار تومان شروع کردم. مزد یکسال کارم بود. اول خواستم در روستا آرایشگاه باز کنم ولی چون دوستم آرایشگر روستا بود این کار را انجام ندادم. داشتم با خواهرم درباره کار صحبت میکردم که گفت: بهزیستی رودسر برای زنان سرپرست خانوار، با سبزی خردکنی اشتغالزایی کرده است. مقداری سبزی خریدم و به همین بهانه آنجا را دیدم. کار چندان جالب و پررونقی نبود. ولی بههر حال درآمدزا بود. از آنها پرسیدم چطور این دستگاه راه خریدید. نشانی کاسبی که دستگاه را میآورد به من دادند. قیمت دستگاه سه کیلویی، ۱۲۰هزار تومان بود؛ دقیقاً همان میزان پولی که من از کار روی زمین به دست آورده بودم. این پول برای مخارج زمستان خانوادهام بود. وقتی پول را دادم و دستگاه را چند روز بعد برایم آوردند، تمام مسیر مغازه تا خانه را گریه میکردم. چون دقیقا نمیدانستم کاری که انجام دادهام درست است یا خیر.»
وقتی تنها به هدفم فکر میکردم
زهره خانم، بقیه ماجرای زندگیاش را اینطور شرح میدهد: «خلاصه کار را شروع کردم؛ به همه برای سفارش کار خبر میدادم. اولش اهالی دستم میانداختند که این چه کاری است که میکنی و فایده ندارد و از اینطور حرفها؛ ولی من چاره نداشتم. باید کار میکردم تا زمستان را سپری کنم. یادم میآید اولین کار، پنجاه کیلوگرم سبزی محلی بود که با دستگاه سه کیلویی خیلی زحمت داشت. همین طور کار شروع شد و بعد از ۶ماه دیگر وقت سرخاراندن هم نداشتم.»
زهره خانم در حالی که نفسی از ته دل میکشد و اشکهای روی گونه اش را پاک میکند میگوید: «وقتی کارم گرفت، در انباری چهل متری پدرم کار را ادامه دادم و شرایط زندگی به خوبی پیش رفت. شروع به ساخت خانه برای خودم کردم. شبانه روز کار میکردم تا بالاخره ساختش تمام شد. هیچ وقت فراموش نمیکنم وقتی از پله هایش بالا میرفتم، از شوق و یادآوری سختیهایی که کشیدم و نتیجه داده، اشک میریختم. اصلا باورم نمیشد که بتوانم روزی برای خودم خانهای داشته باشم.»
این بانوی کارآفرین میگوید: «زندگیام همیشه کار بود و کار. اکنون که حاصلش را میبینم لذت میبرم. فرزندانم هرکدام به جایی رسیدهاند و در کنار من فعالیت میکنند.»
عقربههای زندگی برای امثال زهره خانم هیچ وقت از حرکت نمیایستد. اکنون همسر زهره خانم از خارج برگشته و با تلاش بچهها، خانواده آنها دوباره شکل گرفته است. زهره خانم میگوید: «نمیدانم چه اتفاقی رخ داد ولی همسرم را بخشیدم. شاید نبود او باعث اتفاقات خوب در زندگیام شده بود. اما مهم این است که الان دوباره در کنار هم هستیم.»