عصرکاسپین/ یادداشت؛صحنهی تئاتر مقدس است، چون صحنهی زندگیست. آنها که صحنهی زندگی را به تزویر و ریا میآلایند مزوّر و ریاکارند. چگونه است مزوّران و ریاکارانی که صحنهی تئاتر را به نَفَسِ خود میآلایند در ضمیرمان هنرمند جلوه میکنند؟ چه بر سرمان آمده که هنرمندانِ دروغین، فاتحانِ صحنههای نمایشاند و آنها که هنوز بر اعتقاداتِ هنرمندانهشان پا میفشارند، به حاشیه رانده میشوند؟ ارزشها در چه زمان و چگونه فرو ریخت که دستمزدِ بالا معیارِ هنرمندیِ هنرمند و فروشِ بالا دلیلِ کیفیتِ نمایش شد؟ چگونه شد که نوزادانِ تاره از ره رسیده به مددِ شهرتِ کاذبی که با پول و چه بسا در ارتباطهای فامیلی کسب کرده و به قولی چهره شدهاند، شهامت مییابند بر مسندِ استادیِ هنر تکیه زنند و کمدانشیِ خود را به نامِ دانش، بیکفایتیِ خود را به نامِ کفایت، کودنیِ خود را به نام خلاقیت به خوردِ هنرجویانی دهند که آمدهاند تا یک شبه رهِ صد ساله پیمایند؟
همان گونه که میدانیم اولین بندِ سیستمِ استانیسلاوسکی، این استادِ مسلّمِ هنرِ تئاتر، بندِ رهاسازیست. همان که میگوید برای ورود به عرصهی بازیگری در درجهی نخست لازم است هنرجو خود را از بندِ موانعی که مزاحمِ تمرکزِ بازیگر است رها سازد تا قادر گردد سبکبال و خالصانه قدم به صحنه نهد. پر واضح است یکی از مهمترین موانعی که استانیسلاوسکی بر میشمارد اهدافی چون رسیدن به شهرت و ثروت است. چه بر سرِ چنین سیستمی که هنوز در جهان حرفِ اول را میزند آمده و کی و در چه زمان آموزشِ صمیمانهی شاگردش، استاد سمندریان، به بادِ فراموشی سپرده شده که در تبلیغاتِ اکثرِ آموزشگاهای بازیگری، برجستهترین و جذابترین شیوهی جذبِ هنرجو وعدهی پذیرش در پروژههای تلویزیونی و سینمایی است؟ وعدهای که در درونش به زیرکی امکانِ رسیدن به شهرت و ثروت نهفته است. جماعتِ روزافزونِ بازیگرانِ جوان، کم دانش، پر ادعا و بیکاری که در حوالیِ تئاترِ شهر، پارکِ هنرمندان، و دیگر نقاطِ هنریِ تهران در رویای کشف شدن پرسه میزنند کافی نیست تا وجدانمان از خوابِ سنگینِ بیمارگونه بیدار گردد؟
به راستی که در دورانی بس تیره زندگی میکنم.** زمانی نه چندان دور تالارهای نمایش هر یک دارای کاراکتری منحصر به فرد و هویتی مشخص بودند. هنرمندان نیز چنین بودند. به عنوان مثال تماشاگرِ تئاتر، کیفیت یا عدمِ کیفیتِ یک نمایش را از طریقِ آگاهی از نام بازیگر، کارگردان، و یا اگر شناختی از آن دو نداشت از طریقِ آگاهی از نامِ سالنِ نمایش میتوانست حدس بزند. امروزه روز، نه تالارهای نمایش دارای هویت و کاراکتری قابلِ تعریفاند و نه بسیاری از دست اندرکارانِ هنر نمایش. فقط پول تعیینکننده است.
پس زنده باد آن که دستمزدِ بالاتری میپردازد که پیروزِ این میدان است در این بازارِ مکارهی بیمار!
همین تفکرِ کوتهبینانه، ساحتِ تئاتر کشورمان را چنان مخدوش ساخته که حتا تماشاگرِ حرفهایِ تئاتر گاه فریب میخورد و پیش از آن که به تماشای نمایش بنشیند به ندرت قادر است سره را از ناسره تمیز دهد.
کجا رفت دورانی که بازیگر انتخاب میکرد و کارگردان تن به کارگردانیِ هر نمایشی نمیداد؟ اینک چه بر سرِ هنرمندانِ این مرز و بوم آمده که بازیگر به انتخاب شدن افتخار میکند و در برابرِ دستمزدِ بالا به هر نقشی در هر نمایشی تن میدهد؟ آیا این همه نتیجهی همان غمِ نانِ است یا ایدهآلها فروریخته؟ آیا این همه نتیجهی غمِ نان است یا معیارها تغییر کرده و ارزشهای روزمره جای ارزشهای هنرمندانه را گرفته است؟ آیا پیشینیانِ ما که پوسترِ اجراهاشان اینک دیوارِ تالارهای نمایش را مزین نموده، در بندِ غمِ نان نبودهاند؟ بسیاری از آنها در خانههای اجارهای و در نهایتِ فقر دارِ فانی را وداع گفتهاند. این را متاسفانه همهی ما میدانیم.
زمانی آرزوی هنرجویانِ تئاتر رسیدنِ به مقام و منزلتِ هنرمندانی بود چون روانشاد استاد مشایخی. اینک چه کسی بر آن اریکهی مقدس تکیه زده و الگویِ هنرجویانِ تئاترِ این مرز و بوم چه کسانی هستند؟ با این وجود به جرئت میتوان ادعا کرد که پیشینیانِ ما در یک چیز تفاوتِ چندانی با به اصطلاح هنرمندانِ امروزی نداشتهاند که همانا وفاداری به آموزشهای استادشان بوده است. استادِ آنها تئاترِ راستین را به آنها میآموخت، و استادانِ امروزی متاسفانه ارزانفروشی را به هنرجویانِ خود میآموزند. در چنین آموزشگاهایی که متاسفانه تعدادشان بیشمار است، بارها دیده و شنیده شده که “استاد” از آن جا که خود از دانش بیبهره است، در کلاسهای درس سرِ هنرجویان را با بیانِ خاطراتِ خودساخته و آموزشِ انواعِ شیوههای ورود به جهانِ فریبندهی بازیگری گرم میکند و دست آخر آن چه برای هنرجو میماند مشتی خزعبلات است که مغزش را انباشته و نام پر طمطراقِ استاد که رزومهاش را مزین کرده است.
از اینها که بگذریم به حوزهی درامنویسی میرسیم. حوزهای که شاید اگر به آن بها داده شده بود، امروز میتوانستیم ذرهای امید به آیندهی تئاترِ کشورمان داشته باشیم. ولی متاسفانه در این حوزه نیز دچارِ وضعی آشفتهایم. زمانی درامنویسانِ ما انگشتشمار بودند ولی آن چه نگاشتهاند هنوز قابلِ تامل است. امروزه روز به تعدادِ به اصطلاح بازیگران و کارگردانانِ تئاتر سرزمینمان درامنویس داریم؛ اما درام… متاسفانه باید اعتراف کنم در این ورطه نه تنها قدمی بالاتر از گذشتهگان برنداشتهایم که پس نیز رفتهایم. همین بس که بسیاری از به اصطلاح درامنویسانِ ما هنوز نامِ یکی از بزرگترین درامنویسانِ سرزمینمان، شادروان غلامحسین ساعدی را نشنیدهاند؛ طنزی تلخ که بیتردید میتواند دلیلی محکم بر این ادعا باشد که در این حوزه اوضاعمان از دیگر حوزهها اسفناکتر است. در این جا لازم میدانم اشارهای نیز داشته باشم به موجودِ ناقصالخلقهای به نامِ دراماتورژ که صباحیست پا به عرصهی وجود نهاده. موجودی الکن با دانشی اندک، شهامتی در خور، اختیاری بیکران و شایستهگی و خودباوریِ بسیار. این پدیده در ایران، نارس، ولی در غرب مقامی چون محققِ ادبی/ نمایشی را داراست و نقشِ تعیینکننده در تحلیل تاریخی اجتماعی متن به عهده دارد. او در جلساتِ تمرین، دارای هویت و جایگاهی مشخص است. فردی است که میانِ نویسنده و کارگردان قرار میگیرد و وسیلهی ارتباطِ آن دو با یکدیگر است. به دیگر سخن او پاسدارِ اندیشهی برتر نهفته در متن است و تا آخرین لحظه به آن وفادار میماند. اما در ایرانِ عزیز از آن جا که هر فرآوردهی وارداتی، پیش از آن که درکِ درستی از آن یابیم، بومی میشود، دراماتورژ نیز بومی شده و اینک موجودِ الکنیست که نه تنها مسئولیتی در قبالِ متن برای خود قائل نیست، بلکه به جای تحلیلِ آن چنان تقلیلاش میدهد و با زیرکیِ ناشی از نادانی چنان اندیشهی برتر نهفته در متن را به اندیشهی “برتر” خود تنزل میدهد که از آن شیر معروف فقط یال و دم و اشکمی باقی نمیماند. و این سلاخی بیرحمانه که نتیجهی بلامنازعِ کمدانشیِ دراماتورژِ وطنیست متاسفانه بیشتر متوجهی متونی میگردد که در جهان دارای مقامی شایستهاند چنان که حتا بزرگانِ جهانیِ تئاتر نیز با کمتر جرئتی به سراغشان میروند. در این حوزه آن چه بیش از همه مضحک مینماید همانا کارگردانهایی هستند که وظیفهی دراماتورژیِ متن را نیز به عهده میگیرند.
اینها که برشمردم سیمای تاریکِ هنرِ تئاترِ این مرز و بوم را به نمایش میگذارد، اما راهکار چیست و چه باید کرد؟
در جهانِ مدرن که فردیت معنا مییابد، هر فردی مسئولِ اعمالِ خویش است و در برابرِ پیامدهایش پاسخگوست. در ایرانِ عزیز حتا روشنفکرانِ ما که در هر بحث و گفتگو از مدرن و مدرنیسم و چه بسا پسامدرنیسم سخن میرانند، این اولین شرطِ مدرنیسم که همانا پذیرشِ مسئولیت است را برنمیتابند. بیتردید دولت اگر بودجهای شایسته برای این حوزه در نظر گیرد میتواند تاثیرگذار باشد، اما در هیچ کجای جهان از فرهنگی که وابسته به بودجهی دولتی است شاهکاری خلق نشده است. دولتها در همهی کشورها در هنری سرمایهگذاری میکنند که مبلغ اندیشههای حاکمانِ آن کشور است. پس تئاتر مستقل و پیشرو زمانی قدم به عرصه خواهد نهاد که دارای ابزارِ لازم، یعنی هنرمندِ مستقل و پیشرو باشد و این میسر نیست مگر آن که تک تکِ ما در دادگاهِ وجدان سهمِ خویش را در پیدایشِ چنین شرایطِ اسفباری برشماریم. بعد نوبت میرسد به خانهی تئاتر که داعیهی دفاع از حقوقِ هنرمندان را به پیشانی دارد. خانهی تئاتر نیز موظف است به سهمِ خود به وجدانِ صنفیاش مراجعه کرده، از خود سوآل کند که آیا واقعاً از چنین اوضاعِ آشفتهای که دامنِ تئاتر این سرزمین را آلوده، بی خبر است؟ و اگر آگاه به مسایل و مشکلاتِ آن است برای بهبودش جز برپایی جلساتِ عمدتاً تکراری و بینتیجهی هفتگی چه حرکتِ مثبتی انجام داده است؟ طبیعتاً هر مرجعی در مقامِ پاسخگویی از آن چه کرده و نکرده به دفاع خواهد پرداخت و دلایلی خواهد آورد برای اثباتِ حقانیتِ خویش. اما هنرِ تئاترِ نیاز به شنیدنِ دفاعیاتِ هیچ مرجعی ندارد؛ چرا که محکمهای در کار نیست. هدف گشودن راهی برای برقراری دیالوگ است. باید پذیرفت که برگزاریِ جلساتِ صنفیِ نمایندگان در اتاقهای دربسته اگر به تنهایی میتوانست کارساز باشد بی تردید اوضاعِ جامعهی تئاتریِ ما بهتر از آن میبود که اینک دچارش شدهایم. پس بهتر است چون انسانِ مدرن که مسئولیتپذیر است و لاجرم نقدپذیر و به عادتِ فرهنگیِ خویش در برابرِ هر عملی خود را مورد پرسش و نقد قرار میدهد، بپذیریم که دستِ کم بخش عظیمی از این نابسامانی متوجهی بیتجربهگی، بیتوجهی یا ناآگاهی ما بوده است. پس تا فرصت باقیست خالصانه قدم به میدان نهیم و در جهتِ بهبودِ آن چاره اندیشیم. به عنوان مثال خانهی تئاتر با توجه به امکاناتی که داراست میتواند با بهرهگیری از حضورِ استادانِ راستینِ این هنر و برپایی کنفرانسها و جلساتِ آموزشیِ مستمر و هدفمند، با چنین معضلی مبارزه کند. میتواند با برگزاری کلاسهای روشنگری جهتِ شناختِ علمی هنرِ تئاتر، با پرداختن به بیزینسِ مخربی که در این حوزه نفوذ کرده و نقدِ مسئولانهی آن، کاری کارستان و ثمربخش به انجام رساند. گامِ مهمِ دیگری که متوجهی خانهی تئاتر به عنوان پاسدارِ هنرِ تئاتر است، برپاییِ کلاسهای آموزشیِ نمایشنامهنویسی، کلاسهای نقد و تحلیلِ نمایشنامههای نامی جهان است. البته نباید فراموش کرد که اینها گامهای آغازین است و در صورتِ استمرار و گسترشِ روزافزون به بار خواهد نشست ولاغیر. باشد در آیندهای نه چندان دور بذری که پیشینیان تئاترِ سرزمینمان افشاندهاند، نهالانِ رقصان در چنگِ باد را به درختانی تنومند و استوار بدل گرداند تا در زیرِ خنکای جانفزای سایهاش هر خستهای بتواند دمی آسودگی گزیند. به امیدِ آن روز!
**برتولت برشت
*نمایشنامهنویس و کارگردانِ تئاتر